ای کاش آخرین نگاه من آخرین غم تو باشد اگر چه آخرین نگاه تو اولین غم من است.
گفتی از سردی مهر بنویس نگاشتم.
گفتی از باغ افسرده ی روح بنویس نگاشتم.
گفتی از شهر خاموش خیال بنویس نگاشتم.
گفتی از خاموشی قفس تن بنویس نگاشتم.
گفتی از خانه ی بی روح زمان بنویس نگاشتم.
گفتی از آینه های دودی دل ها بنویس نگاشتم.
گفتی از جبر زمان بنویس نگاشتم.
گفتی از سیاهی قلم روزگار بنویس نگاشتم.
گفتی از نوای رود های بی آب بنویس نگاشتم.
گفتی از تعصبهای خشک مذهب بنویس نگاشتم.
گفتی از هوس های پوچ نفس بنویس نگاشتم.
گفتی از نگاه های پنهان شده در بن خار ها بنویس نگاشتم.
گفتی از ...........بنویس نگاشتم.
و اکنون برای تو :
برای تو که وجودت تجلی روشنایی است جمله ای می نگارم جمله ای که :
- حس لطیفش مرهم غربت و تنهایی روحت می شود.
- ابدیت را در وجودتشکوفا سازد.
- و از سایه های ذهنت به روشنایی محض می رسی.
و تو ای رفته به سمت غروب از دره ی جانکاه تنهایی هایت بیرون بیا و در جستجوی لحظه ی گم شده ات باش , لحظه ای که صدایش در همین نزدیکی ها , در میان باغ زندگیت طنین انداز است و در میان باغ زندگیت طنین انداز است و در میان طوفان بیداری هایت سرگشته.
چشم های خواب آلوده ات را صادقانه به سوی ویرانه ی زندگیت بینداز و قدم های آن لحظه را با گوش دلت احساس کن.
آؤی در جستجوی لحظه ی گم شده ات باش لحظه ای که وجودت همچون تاریکی هولناکی بر آن سایه انداخته است.
آری خیلی وقت است که او را به دنیای فراموشی های ذهنت سپرده ای و من خیلی پیش تر از این در همه ی لحظات غرق در شوق چنین لحظه ای بودم;
لحظه ای که با لحن ساده ی عشق به تو بگویم:
تولدت مبارک
|