خستگی از روز های تکراری را بهانه کردیم
و به هم سلام گفتیم
اما ای کاش سلام ما از یک رنگ و یک جنس می بود.
نگاهت برایم آشنا نبود اما خواستم که آشنای هم باشیم و تو خیلی پیش تر از این مسیر نگاهم را جستجو کرده بودی و چشمان من در حالیکه مست شده از عطر سحر گاهی اجابت و یکرنگی بودند به سوی تو می نگریستند.
آری ای دوست ای کاش هنوز هم در نوشتن کلمه (دوست) ناتوان و عاجز بودیم اما برای کویری شدن آشیانه دل یکدیگر اینقدر همت نمی کردیم و اکنون از اینکه در آن برهه از زمان غرق در فصل غفلت و بی خبری بودم احساس شعف می کنم چرا که حالا انبوه تکه ابرهای سیاه نفرت کمتر بر احساس ظریفم حکمرانی می کند و تو بدان که خاموش کردن چشم های انتظار,شکستن لحظه های شاد و سد شدن برای حرف های تازه ی دیگری کار ساده ای نیست که اگر غیر از این بود روزگار نیز فراموش می کرد و آن را در قلب آینه ای خود به یادگار نمی گذاشت.
همه ی شتاب تو برای گفتن یک واژه بود و اکنون من آن واژه را شفاف تر از آنچه که تو می خواستی برایت می نگارم:
(خدانگهدار)
|